........
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناكامـــي در هجر تو پيمودم
منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...
آن شب جان فرسا من بي تو نياسودم
وه كه شدم پير از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...
بودم همه شب ديده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پري خنده زنان آمدي از راه
غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...
پيش گلهـــــا شاد و شيدا ميخراميــــد آن قامت موزونت
فتنه دوران ديده تو از دل و جان من شده مفتونت
در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اكنون از دل من بشنو تو سرودم
منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...
محمدرضای نازنینم
روزهای اولی که بابایی رفته بود کربلا من و شما بدجوری
افسرده شده بودیم ، الان که فکر میکنم میبینم چه روزهای
سختی رو داشتیم ، اون موقع این آهنگ رو همش من زمزمه
میکردم و شما با زبون شیرین خودت با من همراهی میکردی
اون موقع خیلی کوچولو بودی ، الان بعده یکسال و نیم وقتی
مشغول کار خودت هستی این ترانه رو میخونی و میگی مامانی
تو هم بخون . زمان به سرعت میگذره و لحظه هامون تبدیل به
خاطره میشن ، خدا کنه همه خاطرات شیرین باشند.